گر چه میدانم که میرنجی و مشکل میشود
گر نکوبی حلقه، صد جا بر درِ دل میشود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاسِ حُسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل میشود
آنچه کردی اِنفعالش عُذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل میشود
عشوههای چشم را کان غمزه میخوانند و ناز
من گرفتم سِحر شد آخر نه باطل میشود
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
میکنم یک هفتهاش زنجیر و عاقل میشود
عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بیحاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل میشود...
روزی "اندوه" به روستای ما آمد
"گفتیم رهگذر است
اما ماند
گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم:مهمان بد قدمیست
دو سه روز دیگر می رود
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان
اکنون اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دلها انبار کرد
پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود...